مهربانترین !
در کدامین فصل مرا به فراموشی سپردی ؟
به کدامین راهزن، بار سفرمان را بخشیدی ؟
به کدامین رهگذر تازه ، مرا فروختی ؟
من؛ از فصل برگریزان نیامده بودم!
من؛ از شاخه های درختان بی برگ،
از اندوه دلتنگی یک روز
از کمین خورشید پشت ابرها نیامده بودم!
عزیزترین!
در کدامین فصل مرا به فراموشی سپردی ؟
من؛ سرما را ،
ارزش گمشده ام را ،
انتظار بی وقفه ی زمستان را پشت سر گذاشتم!
..... در خود گم شدم!.....
من تا انبوه سبز کوه ها رفتم!
رفتم تا آبی، ارغوانی....تا آن شمعدانیهای زیبای شهرک...
ترنُم شنها و سنگها ، آن ریسمان سر در گم
که به هر طرف کشیده می شد درمیان انبوهی از چشم
کنــــــار آن بیکــــران سبز ..... آبی
چقدر حسرت خوردم،
ایـــــن همه زیبایی و من، دستی خالی!
وجود تو از فرسنگها فاصله
و قلبی که تنـــها
یـــک چسب مرهمش نبود!