هرگاه دفتر محبت را ورق زدی و هرگاه زیر پایت خش خش برگها را احساس کردی هرگاه در میان ستارگان آسمان تک ستاره ای خاموش دیدی برای یکبار در گوشه ای از ذهن خود نه به زبان بلکه از ته قلب خود بگو: یادت بخیر

 

دسته ها :
جمعه بیست و هشتم 1 1388

یک جرعه ازچشمان توازمن دلم رامی خرد

یک خنده برلبهای توهوش ازسرمن می برد

متن تمام شعرمن باعشق معنامی شود

بی تووجودخسته ام تنهای تنهامی شود

وقتی دلم رایادتوطوفانی وترمی کند

حال مرامهتاب هم همواره بدترمی کند

امشب کجاخوابیده ای؟آیاکدامین گوشه ای؟

درخلوت شب های من تودرکدامین کوچه ای؟

 

 
دسته ها :
جمعه بیست و هشتم 1 1388
 هی رفیق...خیلی خسته ام ، به خدا خیلی خسته ام...اینقد دلم می خواد بخوابم.!.وای اگه می شد واسه همیشه خوابید ، چی می شد.؟!.یه خواب بلند ، یه خواب ابدی...اگه می شد خیلی خوب بود.اونوقت..،دیگه هیچ آدم آشغالی رو نمی دیدم ،.دیگه هیچکی نبود که آزارم بده ، دیگه هیچکی نبود که امر و نهی کنه ، دیگه هیچکی نبود که یه ریز چرت و پرت بگه...دیگه راحت ِ راحت بودم ، بی هیچ دغدغه ای...تنهای تنها..!.وای همون چیزی که من خیلی دوست دارم.یه خونه ی کوچولو ، زیر خاک...دیگه هیچ کی نقاب نمی زنه ، همه شکل خودشونن ، بدون هیچ آراستگی و تظاهری...می دونی رفیق..!؟.اونجا اگه یکی از دوستات رو ببینی.نمی شناسیش..!.اون میاد پیشت و دستشو می ذاره روی شونت...اما تو مثل غریبه ها باهاش رفتار می کنی.بهت میگه رفیق، من فلانی ام.همون که سالها با هم بودیم ، همون که با هم...خلاصه کلی از گذشته ها میگه...تو هم یه کم سرتو می خارونی و یه کوچولو فکر می کنی و میگی آها...تو اینا رو از کجا می دونی.؟...آره بابا یکی بود که من این خاطره ها رو باهاش داشتم. ولی اون که این شکلی نبود که...اون هم سرشو می ندازه پایین...و تو هم در حالی که داری بهش نیگا می کنی ، یه لبخند می زنی...آره لبخند می زنی...تو اونو بخشیدی...چونکه دیگه نقاب نداره...هی رفیق...یه چیز تازه...اون اولین باره که داره بهت راست میگه...باورت میشه رفیق...اولین بار...
دسته ها :
جمعه بیست و هشتم 1 1388
مهربانترین !
در کدامین فصل مرا به فراموشی سپردی ؟

به کدامین راهزن، بار سفرمان را بخشیدی ؟
به کدامین رهگذر تازه ، مرا فروختی ؟
من؛ از فصل برگریزان نیامده بودم!
من؛ از شاخه های درختان بی برگ،

از اندوه دلتنگی یک روز
از کمین خورشید پشت ابرها نیامده بودم!
عزیزترین
!
در کدامین فصل مرا به فراموشی سپردی ؟

من؛ سرما را ،
ارزش گمشده ام را ،
انتظار بی وقفه ی زمستان را پشت سر گذاشتم!
.....
در خود گم شدم
!.....
من تا انبوه سبز کوه ها رفتم
!
رفتم تا آبی، ارغوانی....تا آن شمعدانیهای زیبای شهرک
...
ترنُم شنها و سنگها ، آن ریسمان سر در گم

که به هر طرف کشیده می شد درمیان انبوهی از چشم

کنــــــار آن بیکــــران سبز ..... آبی

چقدر حسرت خوردم،
ایـــــن همه زیبایی و من، دستی خالی!
وجود تو از فرسنگها فاصله

و قلبی که تنـــها

یـــک چسب مرهمش نبود!
دسته ها :
دوشنبه بیست و چهارم 1 1388
X