مهربانترین !
در کدامین فصل مرا به فراموشی سپردی ؟
به کدامین راهزن، بار سفرمان را بخشیدی ؟
به کدامین رهگذر تازه ، مرا فروختی ؟
من؛ از فصل برگریزان نیامده بودم!
من؛ از شاخه های درختان بی برگ،
از اندوه دلتنگی یک روز
از کمین خورشید پشت ابرها نیامده بودم!
عزیزترین!
در کدامین فصل مرا به فراموشی سپردی ؟
من؛ سرما را ،
ارزش گمشده ام را ،
انتظار بی وقفه ی زمستان را پشت سر گذاشتم!
.....
در خود گم شدم!.....
من تا انبوه سبز کوه ها رفتم!
رفتم تا آبی، ارغوانی....تا آن شمعدانیهای زیبای شهرک...
ترنُم شنها و سنگها ، آن ریسمان سر در گم
که به هر طرف کشیده می شد درمیان انبوهی از چشم
کنــــــار آن بیکــــران سبز ..... آبی
چقدر حسرت خوردم،
ایـــــن همه زیبایی و من، دستی خالی!
وجود تو از فرسنگها فاصله
و قلبی که تنـــها
یـــک چسب مرهمش نبود!
دسته ها : عشق
چهارشنبه بیستم 9 1387
میدونم برات عجیبه این همه اصرار و خواهش
این همه خواستن دستات بدون حتا نوازش
میدونم که خم نداره واسه تو گریه ی دردم
میگذری از من و میری اما باز من برمیگردم

میدونم برات عجیبه من با اون همه غرورم
پیش همه ی بدیهات چه جوری بازهم صبورم
میدونم واسه ات سواله که چرا پیشت حقیرم
دور میشی منو نبینی باز سراغتو میگیرم

میدونی چرا همیشه من بدهکار تو میشم
وقتی نیستی هم یه جوری با خیالت راضی میشم
میدونی واسه چی از تو من میبینم و میخنده
تا نبینی گریه هامو هردو چشمامو میبنده

چاره ای جزو این ندارم آخه خون شدی تو رگهام
میمیرم اگه نباشی بی تو من بدجوری تنهام
میدونم یه روز میفهمی روزی که دنیا را گشتی
من چجوری تو را خواستم تو چجور ازم گذشتی

چاره ای جزو این ندارم آخه خون شدی تو رگهام
میمیرم اگه نباشی بی تو من بدجوری تنهام
میدونم یه روز میفهمی روزی که دنیا را گشتی
من چجوری تو را خواستم تو چه جور ازم گذشتی
دسته ها : عشق
چهارشنبه بیستم 9 1387
آتش عشق یعنی از خود بی خود شدن به بلور احساس تلنگر زدن از درون زبانه کشیدنخزان را بهار دیدن درپس غرور ظاهری قلب را به پاکی آفتاب دیدن زیبائی ها و لطافت ها رابا احساس در واژه گنجاندن عشق یعنی آغازی شیرین وآتش جاودان با هر چه بوی تعلق داردعشق یعنی سوختن و ذوب شدن در بوته عشق ،عشق یعنی لرزش همه وجود در برابر معشوق یعنی زیبا دیدن.زیبا شنیدن.زیبا گفتن یعنی در حریر نرم و لطیف رفتن خواب های مینائی دیدن عشق یعنی در آبی آسمان غرق شدن و آبی شدن عشق یعنی تازگی.یعنی بهار

دسته ها : بهار عشق
سه شنبه دوازدهم 9 1387
زندگی مثل بازی حکمه!! مهم نیست که دست خوبی نداری مهم اینه که یار خوبی داشته باشی؛ اینطوری شاید حتی بتونی بازی باخته رو ببری
دسته ها : زندگی
سه شنبه دوازدهم 9 1387


گل یا پوچ ؟پوچ پوچ پوچ دستاتو باز نکن ، حسمو تباه نکن ، بذار فقط تصور کنم که تو دستت کمی عشق پنهان کردی  . . .
دسته ها : زندگی
سه شنبه دوازدهم 9 1387
شب فراق  شب کنار پنجره ای رو به خدا کردم و با صدایی بلند به خدا گفتم چرا عاشقان چرا عاشقان مستحق تلخی دنیا هستن ناگهان صدایی از درون دلم با صدایی لرزان به من گفت که هیچ کس ارزش این را نداردای خدا مگر عاشقان دیگر توان این را دارن
دسته ها : از یاد رفته
سه شنبه دوازدهم 9 1387
 عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت بیاموزی.عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه گذاشتن سدی در برابر رودیست که از چشمانت جاری است.عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترین حالت شکسته است.عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن تکیه کنی و از غم زندگی برایش اشک بریزی.عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدایی به سرانجام برسانی.عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نداشتن یک همراه واقعیست که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد.عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است.عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه یخ بستن وجود آدمها و بستن چشمهاست
دسته ها : زندگی
سه شنبه دوازدهم 9 1387
 وقتی که به من می خندی انگاری دنیارو دارم روی فرش مهربونی بی صدا من پا می زارم وقتی گریه می کنی تو غیر غم هیچی ندارم گیج می شم نمی تونم من خودم و به یاد بیارم وقتی نیستی خونه تار مثل شب بی ستاره اکه تو بیای دوباره توی خونه نور می باره تو برام قصه می خوندی تا برم به شهر رویا برم از حقیقت تلخ برسم به کذب دنیایه قطار کاغذی بود روی ریل بی صدایی یه مسافرش تو بودی توی ایستگاه جدایی بگو ایا نگرونی واسه این دفتر پارهواسه این قلب شکسته که دیگه کسی نداره من میرم چرا بمونم من دیگه بی تو غریبم اگه من بمونم این جا ادما می دن فریبم تو رسیدی به چه چیزی که با من نمی رسیدی  تو غمام جا گذاشتی ولی شادیا مو چیدی دریا رو بروی ساحل کوله بار من به دوشم منم اون مسافری که غصه هامو می فروشم 
دسته ها : از یاد رفته
سه شنبه دوازدهم 9 1387
از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس  تو را از بین گلهایی که در تنهایی ام روئید با حسرت جدا کردم و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویاییو من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم  همین بود آخرین حرفت !! و من بعد از عبور تلخ و غمگینت  حریم چشم هایم را بروی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردمنمی دانم چرا رفتی ؟؟؟نمی دانم چرا * شاید خطا کردم !!و تو بی آنکه فکرغربت چشمان من باشی نمی دانم کجا * تا کی * برای چه ؟؟ ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید  و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد و گنجشکی که هرروز از کنارپنجره با مهربانی دانه بر می داشت تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد و بعد از رفتن تو آسمان چشم هایش باران بود و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام برگرد !!ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفتتو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردمو من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست ومن در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دلمیان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر  نمی دانم چرا ؟ شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز   برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کرد
دسته ها : بهار عشق
سه شنبه دوازدهم 9 1387
 وقتیکه خاطرات گذشته در دل خاموشم بیدار میشوند بیاد آرزوهای در خاک رفته .آه سوزان از دل بر میکشم و غمهای کهن روزگاران از کف رفته را در روح خود زنده میکنم .با دیدگان اشکبار یاد از عزیزانی میکنم که دیری است اسیر شب جاودان مرگ شده اند .یاد از غم عشق های در خاک رفته و یاران فراموش شده میکنم .رنجهای کهن دوباره در دلم بیدار میشوند .افسرده و ناامید بدبختیهای گذشته را یکایک از نظر میگذرانم و بر مجموعه غم انگیز اشکهایی که ریخته ام مینگرم .و دوباره چنانکه گویی وام سنگین اشکهایم را نپرداخته ام دست به گریه میزنم .اما ای محبوب عزیز من اگر در این میان یاد تو کنم غم از دل یکسره بیرون میرود. زیرا حس میکنم که در زندگی هیچ چیز را از دست نداده ام.بارها سپیده درخشان بامدادی را دیده ام که با نگاهی نوازشگر بر قله کوهساران مینگریست گاه با لبهای زرین خود بر چمن های سر سبز بوسه میزد و گاه با جادوی آسمانی خویش آبهای خفته را به رنگ طلایی در می آورد.بارها نیز دیدم که ابرهای تیره چهره فروزان خورشید آسمان را فرو پوشیدند .مهر درخشان را وا داشتند تا از فرط شرم چهره از زمین افسرده بپوشاند و رو در افق مغرب کشد.خورشید عشق من نیز چون بامدادی کوتاه در زندگانی من درخشید و پیشانی مرا با فروغ دلپذیر خود روشن کرد .اما افسوس.دوران این تابندگی کوتاه بود زیرا ابری تیره روی خورشید را فرا گرفت .با این همه در عشق من خللی وارد نشد زیرا میدانستم که تابندگی خورشید های آسمان پایندگی ندارد
دسته ها : خاطرات قدیمی
سه شنبه دوازدهم 9 1387
X