تعداد بازدید : 12118
تعداد نوشته ها : 22
تعداد نظرات : 18
آخرین روزای با هم بودنه دیگه کم کم وقت رفتن رسیده حالا هر لحظه برام غنیمته فرصت دیدنه تو سر رسیده تو میخوای سفر کنی از شهر من تو میخوای من تک و تنها بشینم خاطراته روزای عشقمونو توی کوچه های شهرم ببینم آره این خیابونا این کوچه ها شاهدای خسته ی عشقه منن بعد رفتنت همین خیابونا تو گوشم اسمتو فریاد میزنن
شب فراق شب کنار پنجره ای رو به خدا کردم و با صدایی بلند به خدا گفتم چرا عاشقان چرا عاشقان مستحق تلخی دنیا هستن ناگهان صدایی از درون دلم با صدایی لرزان به من گفت که هیچ کس ارزش این را نداردای خدا مگر عاشقان دیگر توان این را دارن
وقتی که به من می خندی انگاری دنیارو دارم روی فرش مهربونی بی صدا من پا می زارم وقتی گریه می کنی تو غیر غم هیچی ندارم گیج می شم نمی تونم من خودم و به یاد بیارم وقتی نیستی خونه تار مثل شب بی ستاره اکه تو بیای دوباره توی خونه نور می باره تو برام قصه می خوندی تا برم به شهر رویا برم از حقیقت تلخ برسم به کذب دنیایه قطار کاغذی بود روی ریل بی صدایی یه مسافرش تو بودی توی ایستگاه جدایی بگو ایا نگرونی واسه این دفتر پارهواسه این قلب شکسته که دیگه کسی نداره من میرم چرا بمونم من دیگه بی تو غریبم اگه من بمونم این جا ادما می دن فریبم تو رسیدی به چه چیزی که با من نمی رسیدی تو غمام جا گذاشتی ولی شادیا مو چیدی دریا رو بروی ساحل کوله بار من به دوشم منم اون مسافری که غصه هامو می فروشم